بازگشت جان به وطن
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۵۵ ب.ظ
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بودیم. همه خوشحال بودند و میخندیدند، ولی بنده از نگرانی بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید، بیاختیار اشک میریختم، چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد به فرودگاه رفتیم. به مجرد اینکه آرامش امام را دیدیم، نگرانی و اضطراب ما به کلی برطرف شد و ایشان با آرامش خودشان به بنده و شاید خیلیهای دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند. وقتی پس از سالهای متمادی امام را زیارت کردیم، ناگهان خستگی چند ساله از تن ما خارج شد. احساس میکردیم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پیدا کرده است....
بعد هم آمدیم داخل شهر و آن تفاصیلی که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همة مردم، زنده است. همانطور که میدانید امام، عصر آن روز از بهشتزهرا(س) به نقطه نامعلومی رفتند، یعنی در واقع آقای ناطقنوری ایشان را ربودند و به نقطه امنی بردند تا کمی استراحت کنند؛ چون از شب قبل که از پاریس حرکت کرده بودند، دائماً در حال فشار کار و بعد هم حضور در میان مردم بودند و یک لحظه هم استراحت نکرده بودند.(1)
ما در آن فاصله رفته بودیم مدرسة رفاه و کارهایمان را انجام میدادیم. قبل از اینکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی که بعد از ورودشان باید انجام میگرفت یک مقداری مذاکره کردیم و برنامهریزیهایی شد.
آن روزها ما نشریهای را درمیآوردیم که بعضی از اخبار در آن نشریه چاپ میشد و از همان مدرسه رفاه بیرون میآمد و چند شمارهای چاپ شد. البته در دوران تحصن هم نشریهای را راه انداختیم و یکی دو شمارهای چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم میکردم که توی همان نشریهای که گفتم چاپ بشود و بیرون بیاید. ساعت حدود ده شب بود. یک وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه، صدای همهمهای را احساس کردم. معلوم شد یک حادثهای واقع شده. رفتم و از دم پنجره نگاه کردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار (پاسدار یعنی همان کسانی که آنجا بودند) که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با کمال خوشرویی با اینها صحبت میکردند. اینها هم دست امام را میبوسیدند. شاید ده ـ پانزده نفری بودند. امام طول حیاط را طی کردند و رسیدند به پلههایی که به طبقه اول منتهی میشد. آن پلهها پهلوی همان اتاقی بود که من در آن بودم. از پنجره آمدم دم در اتاق و وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد هال شدند. در هال عدهای بودند. اینها هم رفتند طرف امام و دور ایشان را گرفتند که دستشان را ببوسند. من هر چه سعی کردم نزدیک بشوم و دست امام را ببوسم، دیدم که به قدر یک نفر مزاحمت برای امام ایجاد خواهد شد و بهرغم میل شدیدی که داشتم بروم خدمت امام دست ایشان را ببوسم، کنار ایستادم و امام از دو متری من عبور کردند.
من نزدیک نرفتم، چون دیدم شلوغ است دور و بر ایشان و رفتنِ من هم به این شلوغی کمک خواهد کرد. عین این احساس را من توی فرودگاه هم داشتم. توی فرودگاه همه میرفتند طرف امام، من هم خیلی دلم میخواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضی دیگر هم مانع میشدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.
امام از پلهها بالا رفتند. پای پلهها سی ـ چهل نفری جمع شده بودند. امام به پاگرد پلهها که رسیدند، ناگهان برگشتند طرف جمعیت و روی زمین نشستند. نمیخواستند علاقهمندان و دوستداران خود را رها کنند. یکی از برادران یک خیرمقدم حساب نشده پرهیجانی را ایراد کرد، چون هیچکس انتظار نداشت. امام چند کلمهای صحبت کردند و بعد به اتاقی که برایشان معین شده بود، راهنمایی شدند. بالا در اتاقی که برایشان معین شده بود راهنمایی شدند به آنجا.
--------------------------------------------------------
1.حدیت ولایت، جلد اول، صفحه 40.1
2.مصاحبه مطبوعاتی درباره دهه فجر، با مجلة اطلاعات هفتگی، 24/10/63